فرشته ی مارک دار

من اینجا می نویسم تا یاد بگیرم چگونه بگویم

فرشته ی مارک دار

من اینجا می نویسم تا یاد بگیرم چگونه بگویم

حالا...

سلام

من برگشتم از کربلا ولی کلی ماجراهای جالب دارم که براتون تعریف کنم اولیش که می خوام بگم مربوط به چند دقیقه قبل و بعد از سال تحویله  خب ما برای سال تحویل حرم قبله ی دل ها  امیر المومنین بودیم قرررربونشون برم من

قبل از سال تحویل ما توی صف بودیم که بازرسی بشیم و بعد بریم داخل حرم در همین حین با یه خانم شیرازی آشنا شدیم و یه کم حرفیدیم و بعد خانمه به مامانم گفت دختر به راه دور هم میدین که بعد نمیدونم مامانم بش چی گفت که فکرکنم مامانم ردش کردن که البته بهتر من که اصصصلا تو خط شوهر و این حرفا نیستم که اخه فقط از این لحاظ برام جالب بودش که خب حدودا

یه ربع قبل از سال تحویل بود و اینا خلاصه رفتیم تو حرم همین که وارد شدیم یه خانمی روی ویلچر نشسته بودش و هی مردم را صدا می زد ولی کسی بهش محل نمی ذاشت بعد من بهش گفتم  خانم چیزی لازم دارین خانمه هم جوون بودا گفت اره اگه میشه برام یه قرآن بیاری من رفتم و با یه کوچولو دور زدن و گشتن پیدا کردم و بعد خانمه یه دعا کرد که بازم در ارتباط باموضوع بالا بود بابا من که گفتم.....حالا بعد گروه سفرمون را هم پیدا کردیم و رفتیم کنارشون نشستیم و خلاصه سال تحویل شد بعد من و مامانم اینا داشتیم حرف میزدیم که دیدیم یهو یه خانمه بلند شد و یه پارچه ی سفید و دو تا تیکه قند دستش بود

گرفت رو سره یه دختر پسره که فاصاشون با ما نهایت 2 متر بود و شروع کرد به سابیدن بعد یه حاج اقا اومد با یه مداح که مدح حضرت علی را میگفت خطبه را خوندن بعد همون خانوم اولیه بود نگو مادر عروس بود برای همه نقل پاشید و ما هم توی نقل غرق شدیم  همینجوری برا خودمون بله بچه ها این از اولین پست بلند وبلاگ  ما

اگه کسی دوس داشت بگه تا بازم از این جور داستانا براتون بگم