روزی از روزهای خوب خدا دختری بود زیبا و مهربان که قلبی خوب و بزرگ داشت
روی قلب دختر جاده ای بود عمیق و طولانی که ردپای احساس کسی بود احساسی که در پی یک احساس بزرگ و مقدس بود برای توصیف احساس کلمات کافی نیستند فقط لازم هستند
دختر در طی سال ها اجازه ی عبور از این جاده را به کسی نداده بود مدام جاده را تمیز میکرد و آب وجارو میکرد کنار جاده گل های اطلسی خوشبو کاشته بود و همین اواخر هم گمانم فرش قرمزی نیز پهن کرده بود هرچه بود جاده سراسر انتظار بود و انتظار.....
انتظار به سر آمد
آن نگاری که دختر منتظر ان بود مورچه ای بیش نبود
مورچه ای بود قدعلم کرده بر راه دختر نمیدانم چه برسر دختر امد اما جاده ویران شد به یکباره ....
این همه سال در انتظار موری چنین خرد و کوچک ..
دختر به بالا نگاه کرد به یک باره دریافت که نگار کیست جاده را ساخت دوباره همه ی گلها همه ی اطلسی ها را و فرش قرمز را دوباره پهن کرد اما این بار نه برای مهمان جاده بلکه برای صاحب جاده
یا همان صاحب صاحب جاده
آخر جاده یک صندلی گذاشت و به خیال خود به انتظار نشست طولی نکشید که صاحب حضور خود را با بارانی به دختر نشان داد همین که دختر به دنبال سایه بانی برای خود گشت گل های اطلسی شروع به رشد کردند آنقدر بالا امدند که سایه بانی شدند بر سر دختر
صاحب گفت:گرسنه ای ؟تشنه ای ؟
دختر گفت:نه
صاحب گفت:پس از چه رو محزونی؟
دختر گفت:جاده ام..... انتظاری بس عبث بود
صاحب گفت:این جاده از این به بعد از آن من است
به من اعتماد کن
.
.
.
سلام.خوبین.ممنونم که به وبم سر زدین.وبتون رو خوندم.مطالبتون زیباست.موفق باشین..:-)
من هم ممنونم پیروز باشید
انقده زیبا و بااحساس نوشتی حال کردم بسییییییی
دمت گرمممممممم
سلام
خیلی غمگین بود
کلا عشق عجیب قدرتی داره که آدومو خیلی بکشه بالا یا محکم بزنه زمین
به وبلاگ خاطرات دوران قبل نامزدی که تازه افتتاح کردم یه سری بزن
namzadoon.blogsky.com
موفق باشی
راستی هنوز عکاسی تدریس می کنی؟